حدود چهل و پنج دقیقه با یکی از سبزانگشتیها تلفنی صحبت کردم. دانشجو است. سال دوم کارشناسی. چند وقتی است که خوب دل به کار نمیدهد. حدسمان این بود که پسری وارد زندگیاش شده. یک روز باهاش صحبت کردم که اگر مشکلی هست درباره هر چیزی میتواند روی ما حساب کند. گفت خیلی خوشحال است که هستیم و حتما این کار را میکند. امروز قرار بود ببینمش و درباره بعضی مشکلاتش صحبت کند. به خاطر ماجراهای پیش آمده در راستای افزایش قیمت بنزین نشد. حدود یک ساعت پیش تماس گرفت و حرف زدیم. مشکلات مختلفش را گفت. یکیش درسش بود. یکیش پیدا کردن کار جدید بود. یکی دیگرش چیز دیگر و.
سخت بود بدون موضع خاصی درباره کار جدیدش راهنماییاش کنم. کار جدیدش از جهاتی بهتر از کاری بود که با ما دارد. حقوق ثابت دارد و قبلا هم گفته بود میخواهد دستش در جیب خودش باشد. من باید در مقام یک دوستِ خوب راهنماییاش میکردم در حالیکه کارفرمایش بودم و موقعیت کاری خودم ممکن بود به خطر بیفتد. چرا؟ چون از همه جهات خوب است و من نمیخواهم از دستش بدهم. دل به کار ندادن این مدتش هم به نظرم موجه میآمد. سعی کردم در مقام یک دوستِ خوب راهنماییاش کنم. با خودم گفتم، شاید ترجیح بدهد در جایی با دوستانِ خوب کار کند تا جایی با حقوق بهتر. پس سعی کردم دوستِ خوب باشم.
وقتی گوشی را قطع کردم، با خودم فکر کردم، حق دارد. من نمیتوانم همچنان برای کارهایم سودِ زیادی در نظر بگیرم چون اول راهم، اما او این مسئله را تا حدی میتواند هضم کند. من تمام سعیم را برای ایجاد حس تعلق کردهام. اما حسِ خوب و حس تعلق داشتن در کار برای او پول نمیشود. برای یک دختر خوابگاهی که پدر و مادرش را از دست داده و پدربزرگ و برادرش هزینه زندگیاش را میدهند، جس تعلق و یادگیری پول نمیشود. پول نمیشود که برود سینما و کافه و کنسرت با دوستانش خوش بگذراند. برایش پول نمیشود که پالتو و کیف و کفش جدید بخرد و ذوق کند. وقتی گوشی را قطع کردم با خودم گفتم من این بچهها رو میخوام. دوستشان دارم و خیلی خوب هستند. شاید مجبور باشم برای نگه داشتنشان بیشتر از اینها هزینه کنم. بیشتر از چیزی که الان دارم سخت میگذارنم، سخت بگذارنم. چند روز پیش مجبور شدم بین کتاب خریدن و کنسرت رفتن انتخاب کنم و به سین بگویم نمیتوانم برای کنسرت همراهیاش کنم. باید بین کافه رفتن و هدیه تولد خریدن برای فلانی انتخاب کنم و نمیدانم این سخت گذراندنها تا کی ادامه خواهد داشت. اما برای نگه داشتن بچهها شاید باید سختتر بگذرانم.
وقتی کار را شروع کردیم، شوک اقتصادی وحشتناکی را از سر گذراندیم. دوباره تاب یک شوک اقتصادی دیگر را داریم؟ سعی میکنم فکرش را نکنم(نه اینکه برنامهای برایش نداشته باشیم، یعنی سعی میکنم نترسم). سعی میکنم فقط کارم را درست و خوب انجام بدهم، حتی با سخت گذراندن. امید دارم؟ آره! به چی؟ او! نمیتوانم رشتههای امید را از دلم پاره کنم. همین دیروز کلی با خودم کلنجار رفتم که فکر نمیکنی اسم کارت حماقت است نه توکل؟ جوابش این بود: شاید! شاید یک احمقِ متوکلم!» اما به قول الف که دکترای فلسفه در میشیگان میخواند و بهش میگوییم چطور میتوانی هیچ کار دیگری نکنی و فقط و فقط درس بخوانی و درس بخوانی، من فقط این کار رو خوب میتونم انجام بدم»، منم میتونم بگم: من فقط همین کار رو میتونم خوب انجام بدم در شرایط فعلی! یک احمقِ متوکل باشم که کارش را سعی میکند خوب انجام بدهد».
یاء همیشه میگوید بزرگان و عالمان قدیمی کار آزاد را بهتر از کاری که جیرهخوار دولت باشی میدانستند و به مردم آن کار را توصیه میکردند. این کار آزاد را همان freelancerای این زمانه بگیر در پژوهش، در عکاسی، در آموزش، در مارکتینگ،. . اما چرا؟ یاء میگوید چون معتقد بودند در کار آزاد امید و توکل آدمها به خدا پررنگتر باقی میماند. تو دیگر خیالت راحت نیست که هر ماه پول ثابتی روانه جیبت میشود. صحت و سقم حرفش را نمیدانم، اما وقتی خودت را از داشتن کار دولتی کنار میکشی حتما همین فکرها را هم کردهای دیگر! میدانستی اینجا کسی به فکر تو نخواهد بود و تو را حتی خواهند چاپید، اما ترجیح دادی کار خودت را داشته باشی با توکل و امیدت. حتی اگر احمق به نظر بیای در این زمانه! کار خودت را داشته باشی و بچههای خودت را. تو برای آنها امید باشی و حال خوب حتی اگر سختتر از گذشته بگذرانی.
*برای آنچه که دوستش داری از جان باید گذشت،
بعد میماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی.
شعر از شمس لنگرودی است. امیدوارم درست به یادم مانده باشد.
درباره این سایت